خشكه هاي چشمـده

محمد اسدي
fathi_alizadeh@yahoo.com

‏ خشکه هاي چشميده ‏

‏" به حدي متعجب ، که سفيدي مردمک را فراموش کرده بودند ! " سازهاي ‏روسپي خانه ، اسکناسهاي دوتومني ، سقف سالخورده سفالي و سنگفرش خاکستري . با ‏سوزش و بي سازش ! کله منارها حبس در خاکستري خيس آسمان ملک سليمان . ‏
پچ پچ استخاره در پيچ پيچ گلي کوچه هاي بهت زده . شيشه هاي در مشجر ، تنها اتاقي ‏ازاين همه ، که سقفش نريخته .دبه روغن و نور دريچه توي طاقچه . تشکچه اي با رويه اي ‏از چرم ترک خورده کنج اتاق . تلي از خاکستر کنار فيتيله و روغن چراغ . بوي دود اجاق ‏، تنور داغ ، نان بي اتاق سراسيمه پيچيده بود . دريچه اي تنگ گل گرفته در سکنج . صف ‏کتابهاي خيس شده و آفتاب نديده در برابر آينه زنگار بسته کدر . خر مهره نظر قرباني ، ‏آويزان از بالاي در . " زبون بسته ها ! پلوک و پشکل خودشان را مي خورند ‏فقط ! " " با اينا زمين شخم مي زني مگه ! " " از بز بودن فقط پشمش ‏نصيب اينها شده !" ‏
خيابان نقشبندان ، عروض ، فن شعر ارسطو ، زبان پهلوي و اوستايي و اندکي ادبيات ‏پاکستان را در مدرسه کنار سقاخانه آموختم . با پيرهن يقه حسني . ديگر تنها عيبم لهجه ‏بود ! . " نويسنده ها وزوز مي کنن ، وزوزشون هم از شکم هاي بر آمده ‏شونه ، که از کون الفباي فارسي پر شده " " هنوز قلم دستت جوش ‏نخورده ها ، دوباره ... " " چي ، دوباره چي ؟" " هيچي " "چرا چرب و ‏چيلي حرف مي زني آقاي سنگِ گوري " جمچهر زنش افليچ بود ، مادرزاد . " ‏راستي ، آقاي سنگوري ، انصافاً سنگ گورکي هستي ؟! " ‏
‏" سنگ گور پدر و مادرت ! " از قديمي ها بودند ، کهنه کارها . به ياد ديوارهاي ‏گذشته مي آمدند که نبود ! مدرسه در گذشته فاحشه خانه بود . در آتش سوزي سوخت . ‏سقاخانه هم چندي بعد کنارش ساخته شد . " آخرين کلام فاحشه هاي سوخته قبل ‏از مرگشان چه بوده ؟ " " قطعاً خدا نبوده ! "‏
آن شب تلويزيون باله شبح گل سرخ در پاريس را پخش مي کرد . لباسي تکه تکه ، قالب ‏تن . دوشيار با قوسي زيبا به کشاله ران وصل مي شد . دو کوي ميکده و خطوط متحرک ‏دستان در هوا . گفتم " روي يک انگشت مي تونه وايسه . " مادرم گفت " ‏دخترائي که زياد ورجه وورجه مي کنن زود بکارتشون رو از دست مي ‏دن ." سايه اي که نور از حجم تن او ايجاد کرده بود بعضي اوقات جاي پاي خودش را ‏فراموش مي کرد . حرکت پاها سريع و نرم بود . نوک شست پا با دماغ يکي مي شد و هم ‏زمان دستها نرم در هوا شنا مي کرد . در پايان طوري ايستاد که صورتش و سينه ها و نيمي ‏از يک ران در سياهي مطلق بود ."مثلا ًبه جای صداقت ،صديقه بگويند." "به ‏جای رجالت، رجاله بگويند." "به جای حماقت ..." "به جای حماقت اسم ‏پدرت را بگو !"پدر با چشمان وق کرده کانال تلويزيون را عوض کرده بود.‏
عکس پدر بود،هميشه بالای تلويزيون . دور تا دور عکس قاب خاتم ويک بسم الله بزرگ ‏دربالا .عکس مادر نبود ،هيچ وقت نبود. در آگهی ختمش هم به جای عکس چند شاخه ‏گل خاکستری گذاشتند . پوزخندی که نتوانسته بود خوب کنترلش کند و از شکاف ‏ابروها بيرون زده بود . همين طاسی سرش را مضحک ترنشان می داد . دستان ورقلمبيده ‏بي مو. درحالی که ميل مي گرفت ، زهر چشم هم گرفته بود . همه اينها پدر بود ،بدونِ ‏قاب عکس چوبی . "مادرم ،چرا نمی توانم ببينمش ؟! بود و من نميديدمش ‏،مي خواستم اما نمی شد ."فالعو ،فالعو،فالعو ...هر روز ،سر ساعت،به تعداد مشخص ‏و شمرده . فالعو ،فالعو،فالعو ...تسبيحی در دستش می چرخيد .معلوم بود که بارها بند ‏تسبيح پاره شده ،ولی دوباره به زور آن را گره زده اند ،گره های کور. ديگر جايي برای ‏شمردن نداشت. دست هاش، شاخه های سوخته بيد . دانه ها را زيرو رو می کرد. "همه ‏کتاب های دعايت را پاره مي کنم."جا نمازش را انداختند بالای بون همسايه و ‏چادرش را تکه تکه کردند .ولی باز آن شب نماز خواند ،اما نه در جای هميشگی اش !ونه ‏مثل هميشه ! "آنقدر چادرت را سفت نگير ،مثل اون دفعه می ری تو ‏صورت خر ! " صبح يکی از روزهای آدينه مُرد . علاءالدين سياه ، گلدان مفرغی ‏روی رف ، يادگاری زخم های چاقو روی ديوارها ، ‏
تکه ای مُف خونی آن طرف تر ، دستشوئی ، تکه آينه ای شکسته از همه جهات ، سطلی ‏آب برای شستن خود ، تکه ای صابون رخت شويی و عکس پدر بالای تلويزيون . بعد از ‏مادرم خانه فقط همين بود ، همين چند تکه ! تکه ، تکه ، تکه ، فرقه ملامتيه ساخته شد ! ‏بعد از ول وله ها آموختم قراقو يونلو با آق قويونلو تفاوتش چيست ؟! قراقو يونلو ، سياه ‏گوسفندان بودند و آق قو يونلو سپيد گوسفندان . آموختگاريم در مدرسه همين ها بود . ‏چرخ نخ ريسی مادرم ديگر نبود . هفتاد و دو تار از پشم گوسفند سپيد بافت و آن را سه ‏بار دور کمرم بست تا در جرگه اهل ديانت در آمدم ! ‏
آمد و شد . صبح آدينه ، سايه ای از کوه استخوان ، سلانه ، سلانه می آمد . پاچه ها، ‏خاکهای جاده را می روفت . از بالای بام حمام ديده شد . حمام پر بود از زنهای قد و نيم ‏قد ، عريان ، نيمه عريان . با افتادن کلوخی از بام حمام درون حوضچه ، همه با ديدن پسر ‏انگار تنشان خوره افتاده باشد ، دستهاشان را روی پستان ها ـ چند نفری زير پستان ها! ـ ‏گرفته و به گوشه ای در تاريکی بام پناه می گرفتند . زرناز ، زن جمچهر می لرزيد ، ‏
‏" فاسق ننتي يا پستون بند بابات که رفتي اون بالا ! " بچه هنوز نفهميده بود چه ‏کرده ، که اين همه به هم ريختند . هنوز نمی دانست زنانگی يعنی چه ، به کجا می گويند ‏‏! . ‏
‏"اقول اشهد ان لا اله الااالله ! " " به عزت و شرف لااله الاالله " " از همه ‏حلال بودی طلبيد ! " ‏
‏" آب تربت چی ، خورد يا نه ؟! " " قبل از اين که سروتهش رو ببندن ‏شستنش ؟! " " ککش هم نمی گزه بي پدر. " " اول خِرخِر کرد يايه ‏بارگی عزرائيل خفتشو گرفت ؟."‏
‏ " گور از ديدن اين ريقو زهره ترک مي شه ! " " کک و مک های زير ‏بغلشو ديدی ؟"‏
‏" زير بغل و لای پاهاش مث زنا بو گند عرق می داد ! " " عجب متاعيه ‏‏! " " هفت باری که قرآن رو باهاش دوره کرديم تو امامزاده ، هر هفت ‏بار مِن و مِن می کرد موقع خوندن." "چشم چپش لوچ بود ." " جيغ و ‏ويغ زنا نمی ذاره يه الحمد بخونيم براش !." " من اگر جای اين ريقو بودم ‏زودتر از اينا خودم رو حلق آويز می کردم ! " " رو به قبله بود . " " ‏زنشو ديدی تو دلش غنج می زد . " " خرت وپرتاش رو چکار می کنن ‏حالا ؟! " " علم و کُتلش رو چکار کردن ، دهه محرم نزديکه ! ." " بعد ‏از نماز ميت غذام می دن يا نه ؟! " " دنبه ته سرش وقتی می شستنش ‏پاره شده ها !" " کفنش رو می گن داماد سر خونش قبلاً براش خريده ‏بوده ." " می گن زنش سر پيری حامله بوده دوباره ! " " کوری مگه بی ‏پدر ، پات رو رو پای من می ذاری چرا؟! "هنوز چالش نکرده ‏بودند."صاحب مرده!چرا وايسادی بيا دو تا بيل خاک بريز روش!" " ‏کف امامزاده تف ننداز بي پدر !." سنگ فرش حياط امامزاده گورهای کوچکی ‏بود . يک موزائيک ، دُرُس به اندازه يک وجب مادرم . موقت، متوفي فلان ، روی تمام ‏آنها نوشته بودند . مرده ها را به پهلو ، فشرده فشرده خوابانده اند حتماً ، مثل جنين . ‏
‏" قوطی های حلبی زنگ زده و تو رفته ، آب می آورديم سر قبر مرده ‏ها. وقتی سيل آمده بود ، می گفتند بيچاره کوزه گری ها ، همه طاعون ‏گرفته اند . آب آنقدر زياد بوده که مرده ها را بالا آورده ، مثل زنده ها . ‏آب لجن لزج ، بوی تعفن و لاشه مردار همه خانه را گرفته بود . اسباب ‏بازی ها روی آب می ماندند . سگ ، تفنگ و سرباز ، همه روی آب ‏بودند . دوچرخه انگليسي ام تا دسته توی آب بود . کثافت های دستشويی ‏بالا زده بود . ماهی ريزه های حوض هم معلوم نبود آن وسط چه می ‏کردند ؟! سمن اصرار داشت حتماً معده اش را توی دستشويی خالی کند . ‏اگر می نشست آنجا سرش تا ته توی آب کثافت فرو می رفت . يکی از ‏همسايه ها تانکر آورده بود تا آب را بيرون بکشد ! ." سنگوری تف می کرد ‏، پشت سرهم . حرفش تمام شده بود. جمچهر گفت " معلوم نيست چقدر آب کثافت ‏خوردی که بعد از اين همه سال بازم تف می کنی ؟! " سنگوری مملو از ‏چروک بود. چروک ، چروک ، چروک ، چين ، چروک ، چرک ، اينها نمی شود شمرد. ‏گودی چشمان ، گونه ها ، گردن ، گوشه های نرمی گوش ها ، رگ وسط پيشانی ، حتی ‏پوست سرش هم چروکيده بود . فقط چشمانش چروکيده نبود. انگار پيرهنی که باآن ‏سالها در سفر باشی و اتوبوس هرگز نرسد. ‏
چرخ های اتوموبيل توی برف گير کرده بود . رد چرخ ها به سرعت پاک می شد . ‏محوطه تيمچه اقبال الدوله چراغاني شده بود . آنطرف زير نورگير سقف چند مرد قوی ‏هيکل مشغول کار بودند . خشت های پخته ـ که درست اندازه يک وجب مادرم بود ـ را ‏داغِ داغ از درون کوره در می آوردند و به صورت مارپيچ دور هم می چيدند . طوری که ‏در آخر معلوم نبود کدام خشت را اول گذاشته اند ! . آن طرف تر قاطری بارکش ، چنان ‏بارش کرده بودند که به هس و هس افتاده بود . شاخه های اضافی درخت ها تمام تنش را ‏پوشانده بود . هر از گاهی شاخه ای توی چشمش يا سوراخ دماغش می رفت و هم چنان ‏به راه ادامه می داد . سر به زير ، به رفتن فکر می کرد !. برف سنگينی نشسته بود . سرمای ‏کولی کُش ! . پله ها پوشيده از برف . ساختمان به شکل هشت ضلعی بود ، در چها رضلع ‏آن در ورودی به ايوان . روی کوبه يکی از درهاپيکره بودا قلم زنی شده ، با چشمانی ‏درشت.چشمها فاصله شقيقه تا شقيقه را پر کرده.کلاه نقش داری بر سرش ،پلاکی از آن ‏آويزان ،پيشانی را پوشانده.لبهای برجسته ،متعجب. پيکره ازسر به پايين مدام کوچکتر می ‏شد . پارچه ای پيچيده به دور کمر ، عريان ! . دو چوب قطور در دستش ، روی چيزی ‏شبيه همان کوبه می زد . نور دريچه نيمه زمخت و چروکيده صورت پير مرد را روشن ‏کرده بود . پير مرد با چشمان وق کرده ادامه نگاهش را بيرون از دريچه دنبال می کرد. ‏عشرتکده پر مشتری ، رديف بطری های آب جو روی سکو چهره فروشنده که قد کوتاه ‏و خپلی داشت را پنهان می کرد .مشتری ها را از ميان شيشه ها راه می انداخت . سقف ‏عشرتکده مملو از تصوير بود . بعضی از کاشی ها نقش برجسته داشت . روی يکی از آنها ‏مردی سلانه ، سلانه درحالی که در خودش جمع شده بود ، پشت به تصوير دور می شد . ‏ديگری چند کودک با کله های تراشيده و ور قلمبيده با چشمان وَق کرده از سوراخی ‏چيزی را کنجکاوانه نگاه می کرد ند . دو طاق مقوس انتهای عشرتکده بود ، روی يکی از ‏آنها عکس پدرم با قاب چوبی و ديگری عکس چند شاخه گل سياه و سيفيد ، که هفت، ‏هشت پرنده روی آن خفه شده بودند . معلوم بود که خفه شده بودند ! ‏
‏" تمام شد آقای سنگوری ! " " بعله ! " " به جای هفت ، هشت پرنده می ‏تونستی تعدادشان را زياد تر کنی ، مثلاً بيست تا يا بيست و دوتا ! " ‏
آمدو شد . سياهی هجوم می آورد ، تند و نيش دار . پايبند اندوه و نگرانی ، پريشان ، ساده ‏و فروتن ، با شوروحال دلجوئي ، می بوسد . بوسه اشتياق ، آشنائی ، بوسه ای که طعم ‏خاک می دهد . خاک گور ، گورستان مصلی . نيش درد ، بن بست ، درد عمر ، اسارت ‏دايم ، زندان تن انسان نديده ، در يک کلمه عشق . ‏
سرش خال سياهی بود ، وصله پينه شده برتن بی رمقش . تا رسيد افتاد . کنار حمام پيدايش ‏کرده بودند . صبح گفت تمام فيلم هايش نور ديده بوده ، دوباره مجبور است آن همه ‏عکس را از نو بگيرد . ‏
ميدان بهارستان ، فوتوگرافی ميهن ، تابلوی سفيد دکان از زور چرک و کثافت ،به زور ‏خوانده می شد . چرک و کثافت ناودان های پشت بام اداره ثبت احوال و اسناد ، موقعی ‏باران می باريد ـ اگر می باريد ! ـ شيشه های سه دهنه دکان کيپ تا کيپ مملو از عکس ‏های قديمی ، پدرم به دقت کنار هم چسبانده بود . روی شيشهای بالا ، شير و خورشيد و ‏چند سکه ايرانی روی هم . شاخه گلی پيچان ، بيشتر شبيه نيلوفر بود ، نوشته های انگليسی ‏و چند سکه را جدا می کرد . روی سکه ها عکس افرادی نا واضح حک شده ، هاله ای از ‏سرشان پيداست . چهره نقاشي شده فتحِ علي شاه ، عکس مورد علاقه پدرم بود . کنارش ‏عکس دسته جمعی چسبانده . از راست به چپ ظهير السلطان ـ نوه ناصرالدين شاه ـ هاله ‏ای دور سرش ، دُرُس اندازه يک وجب مادرم . معتضدالسلطنه پشت ناصرالدين شاه ‏پنهان شده . ناصرالدين شاه با لباس سياه ، هاله ای دور سرش . فخرالملوک با چشمان وَق ‏کرده و کلاه سياه بر سر . کامران ميرزا نايب السلطنه با صورت گردِ گوشتالو ، يکی از ‏انگشتان تپلش را به دکمه لباسش گير داده . ابوالحسن خان گوش هايش را از زير کلاه ‏دَق کرده و چشمانش را نازک . دوخواجه يکی با کلاه سياه ، هر چه بالاتر می رفت ‏باريک ترمی شد . چهره ای هنوز روستائی می زد . خواجه ديگر ژست ناصرالدين شاه را ‏گرفته ولی مضحک تر . حاج مخبرالدوله ، آنقدر جوان است و بچه که نمی شود فهميد ‏کدام يکی است . رضا خان اقبال السلطنه ، بيشتر شبيه مليجک است . مليجک و سالار ‏السلطنه ، روی کلاه مليجک آرم شيروخورشيد است . از رضا خان خيلی شيک تر پوشيده ‏سالارالسطنه هم انگار برای کمک به ترکيب بندی عکس فراخوانده شده . بارها توصيف ‏اين عکس را از زبان پدرم شنيده بودم . همين توصيفات ! همه را از روی چيزی می ‏خواند ، به ترتيب معرفی می کرد ، چيزهائی هم که قابل ديدن بودند را توصيف می کرد ‏و برداشت خودش را می چپاند توی مغز همه ! ناصرالدين شاه و مليجک محبوبش ـ عزيز ‏السطان ـ واعتماد السلطنه در ميان علفزار ها و خارخاسک های خاکستری سياه ، مانند ‏عکس مادرم . مليجک خندان است ، اسلحه ای را دو دستی رو به بالا نگه داشته . ‏اعتمادالسلطنه برگه ای چروکيده دستش . گوئی مشغول خواندن دعا است . مظفرالدين ‏شاه و صندلی چوبي . مظفرالدين شاه کهن سال تر می شود . مظفرالدين شاه در ميان ‏جمعيتی کلاه به سر ، خيره به دوربين . تک چهره ای از ظهيرالدوله ـ حاکم همدان ـ که ‏بسيار شبيه ملاها است . مردی کهن سال از دربار . محاسنش سفيد و يکدست است ، در ‏پس زمينه کاملاً حل شده ، دو گوی سياه ويک بينی آويزان به کلاه ، معلق در هوا . دکتر ‏نور محمود يک پزشک يهودی ، انبوهی از ريش های پيچ در پيچ زبر ، عينک گرد ‏کوچکی بر چشم ، نگاه خيره به دوربين ، لباس ملاهی سياهی بر تن . کتابی روی رحل ‏جلويش باز است . مشغول خواندن قرآن است . دکتر نور محمود در چپ و دکتر نور ‏ماکنيوند در راست ، روی گليم خاکستری نشسته است . چند کتاب قديمی ورق ورق ‏شده روی گليم افتاده . يک روحانی . يک قوشچی که يک دست ندارد . روی همان ‏دست نيمه ، عقابی سنگين نشسته . گروهی از مردان . گروهی از مردان با نفوذ کرد ، ‏سومين نفر از سمت راست محمد خان اردلان پسر محمد علی اردلان ، حاج سردار مکرم ‏می باشند . گروهی از مردان . گروهی از مردان بلوچ يا هندی . يک مرد . يک زن متمول ‏شهری . يک زن در لباسي از تافته و ترمه با زربفت . دختری با روسری ابريشمی ، دامن ‏مخمل و کت ترمه . تعدای از زنان ، يکی از زنان حرم همراه با دختران و خادمش . زنِ ‏گوشه راست تصوير شباهت زيادی به زرناز دارد . زنی در حال قليان کشيدن ، طوری ‏نشسته که گوشه دامنش بالا رفته . ران های گوشتالودش را نمايان کرده . يک درويش با ‏چشمان فاصله دار از هم ، انبوهی از پشم سياه دور صورت و سر . تاجی پيچ پيچ ، تسبيح ‏های زيادی دور گردن ، انگشتری های درشت ، تبرزين ، جليقه و عبائی که رويش کشيده ‏است . ‏
‏" مترسک باد کرده ! هر چی می کشيم از اين درويش بازی های مردمه ‏‏! " جمچهر کلاه شاپوی سياهش را آهسته روی سر تکان می داد . هنوز حرفش تمام ‏نشده ، سنگوری گفت " به توپ بستن مجلس ، برخيزش سي ام تير ، کودتای ‏بيست و هشت مرداد ، مجلس شورای ملی ، اينا چه ربطی به درويش ‏بازی های مردم داره . فاحشه ای که پا به ماه ، نيازی به فاسق نداره ! " ‏‏" همه چيز به هم ربط داره ! از دوچرخه سوار شير فروش تا بزکچی ‏روسپی ها ! روزنامه ها ، چسناله های عروسک های کوکی ، باقالی ‏فروش های سر لاله زار ، زن جهود پا برهنه ، بيوه زن های چرک ، ‏دائم الخمر های فراموش شده ، ژيگول ها ، کج کلاه ها، درشکه ها ، حتا ‏اون کودک سر تراشيده دبستانی ، حتا سنگلاخ های پياده رو ها ، حتا ‏چراغ های زنبوری پشت شيشه ها ، حتا اون چنار امامزاده هم ربط داره ‏‏! " ‏
‏" آدم هائی که به نوک انگشتان دست و پا ختم می شوند ، بلند گوی ‏سياسی فريقين اند ، والسلام ! " " القادر باالله ! " " از موی سر کندن در ‏وصل صورت کردن ، هرگز درويش درست نشود ! " " دروغِ تقوا ... ‏سکوت ! " " حظِ قفس زندان بودن نيست ، زندانی داشتن است . لحظه ها ‏فروتنانه دق کرده اند در ميلاد اعدام شدگان ! " " بوسه ناسيراب خيس ‏سکوت ساعت ها بر سنگ سرنوشت . سنگ خاکساری ، پرستيدن ، ‏سوختن ، پوسيدن ، شکستن ، نيستن . استوان شکسته سر سگی سياه می ‏سوزد در سرمای خاکستر ! سوگوار نپرستيدن ! سوار سفت نشسته بر ‏يال اسب ـ سياوش ـ مانده بر يک سوال . سوختن يا سرما؟! ... سکوت ! ‏‏"‏
آمد و شد . در سکوت ، ميان قاب های کاغذی ، خالی از تنها . سه سگ ، چهار پياله شير ‏و يک پيرمرد و تکه نانی خشک ! درويشی تاج بر سر ، تبرزين بر دست راست ، از دروه ‏ناصری . تک چهره ای از درويشی ديگر در دست چپ گرفته . چهار مرد فقير ـ سه کور ‏و راهنمايشان ـ سيبی درون سينی مسی با نقش گل و بته با ماری سرکوفته بر دست . سه ‏مرد با يک عروسک خاکستری . مردی زال روبروی حافظيه ـ محل تولد مادرم ـ فال ‏حافظ می گيرد . کوتوله ها و زنی فقير با کودکش و رقاصه ای د رحال خميازه کشيدن ‏روبروی اداره سانسور !. زنان در راه بغداد با قايق . قرآن می خوانند . يک گاری که سه ‏گاو نر آن را می کشند . روی گاری عکس بودا بصورت برجسته قلم زنی شده گاری در ‏ميان کاروان ، کاروان در ميدان بزرگ کاروانسرا با کجاوه های سوخته . بازرگانان ، ‏دربانان و کارگران دور آنان جمع شده اند . مغازه زين سازی در بازار رشت ، مارش ‏نظامی بيرق انگليس را پخش می کند . پارچه فروشی آنطرف تر ، روبرويش گروهی ‏درحال خوردن بستنی هستند . آنطرف تر عطاری دوره گرد ـ احتمالاً از ايل شاهسون ـ با ‏صراف و قراولان صحبت می کند . پشت آن ها دسته ای از سربازان د رحال جوريدن در ‏لباس هايشان . دختران فقير آب بر می داشتند از سرداب ، آنطرف تر گروهی در حال ميل ‏گيری ، ياهو ، يا حق ، يا علی می گويند . تعدای از مردان با يک پلاکارد با نام کارخانه ‏کاکائو و شکلات سازی انگليسی ، آنطرف تر روبروی جيگرکی دايه ای درحال شير ‏دادن به بچه اش هست .چوب و فلک کردن خلافکاری بوسيله فراشان حکومت .تعزيه ‏خوانی در کاروانسرای ارامنه ،دسته ای سينه زن عزاداری می کنند .دو اسب آنطرف تر ‏آرام ايستاده اند .ترياکی ها وگروهی در حال کشيدن قليان و چپقی،زنی با دو فرزندش ، ‏از فرشبافانِ عشاير. گروهی از زنانِ ارمنی ،فقط دو نفرشان چارقد به سر دارند.زنِ کلدانی ‏جوان ،گروهی از زنان ومردانِ کلدانی، گروهی ازيهوديانِ ايرانی، دور کاروانسرا نشسته ‏اند.تعدادی از زرتشتيان ،مجلس جشن واوستا خوانی زرتشتيان در يزد.‏
‏"اعدام مثل جدول ضرب !همان طور پله پله ،صعودی ،پيچ در پيچ .به ‏همين راحتی شما يک علت را در معلولی ضرب مي کنيد ،می شود ‏چيزی ،آن چيز را در چيز ديگری ضرب مي کنيدوهمين طور ادامه پيدا ‏مي کند. جدول ضرب نهايتش صد است،ولی اعدام ...!" "پس فيلسوف ‏کلبی که همچنان خود را حَقور می داند ... ديگر خدو وخدنگ هم کار ‏ساز نيست !" حرف ها بودند ،ميان تنها که نبودند . "يه حليمه تا يه کُدو ‏امامايه؟!"‏
هَمدم، مادرِ مادرم، از کلاه هاي رضا خانی وکشف حجاب مي گفت، دهانش را پر باد ‏مي کرد و شعری را غلط و غلوط مي خواند . صدايي که از نشيمنگاهش بلند شد . اول ‏حواسش نبود ، يعنی فکر کرد ديگران حواس شان نبوده ،بعد که پونه ناخواسته خنديد ،با ‏پوز خندی که سرشار از شرمندگی بود رو به مادرم گفت "اينا هم بچه هامن !"مادرم ‏نبود ،وقتی بود، نبودش را حس نمي کردم ، نمي فهميدم . وقتی بود ،خانه بود! ،خانه ای ‏سفيد،نمای بيرونی آن با درختان کج ومعوج نارنج پوشيده بود. کنار در هر اتاق گلدانی_ ‏دُرس به اندازه يک وجب مادرم _ گذاشته شده بود .در هر کدام گياه کوچکی بنام هوم ‏کاشته بود . هق هقش در تمام آنها شنيده مي شد . سر در ايوان ورودی ،نقش شير و ‏خورشيد . لايه های فلزی شيروانی گله به گله زنگ زده بود . خانه متعلق به يک افسر ‏ارتش رضا شاه بود که بعد ها،حوالی سال هزار وسيصدو سی به يکی از ادارات وابسته به ‏نظام وظيفه تبديل شد . بعد ها خانه به دو قسمت شد و حق شرب آب آبانبار زير عمارت ‏وجواز گشودن دو پنجره جهت ورود نور به خانه مجاور آن ممنوع و حرام شرعی اعلام ‏شد ديوار های بيرونی خانه هر روز پر بود از اعلاميه فوت مردم عادی و خاص .اعلاميه ها ‏درست لب پنجره اتاق خواب ،کنتار گلدان کوچکی ، پشت نرده های پنجره زده مي شد. ‏روی هم جمع می شدند تا موقع باران _اگر مي باريد _وآن وقت يکی يکی از روی ديوار ‏کنده ،زير پای عابران لگدمال می شد . عجيب اين بود که محل برگزاری تمامی ختم ها ‏مسجد کوچکی در خيابان عودلاجان بود . هر وقت مراجعه می کردی پيرمردی با مو های ‏سياه رنگ شده مي گفت اطلاع دقيقی از شخص متوفی ندارد . با انگشتی که خودش را ‏پاک مي کرد ته ديگ مسجد را ناخنک می زد . بعد ها فهميدم نام آن پيرمرد حاج ‏کدخدا بوده . بعد از ظهرها ،گاهی اوقات پايين تر از چهار راه، نرسيده به بازارچه حمام ‏نواب مي نشست.با ديدن قوزک پای سفيد زنی روی سنگ مرده شورخانه ، بيخ مسجد ‏،همچون آب روی گور دلش لرزيده .دهن به دهن گشته بود . کف به لب آورد وقتی ‏فهميد .سرگين هاي خونی روی زمين افتاده بود. جزغاله شده بودند مگس ها از گرمای ‏تازه سرگين، رخت های چرک و پارچه خون آلود کهنه ای لای آنها.زوزه می کشيدند ‏کف دستانش، پياله ای آب، تکه ای سنگ ،خورجينی پر از خاکستر های مرده، تکه ای ‏خمير نان و يک تکه تف آن طرف تر زير طاق ايوان می نشست، شالی به کمرش، چون ‏دخيل، فرموده بودند گدا باش و بود ."اون موقع هايی که ما گيوه می خريديم ‏دونه ای صد تومن، اينا تو کمر بابا شون هم نبودن، اينا دهاتی ان چی ‏می فهمن " ‏
پنجره های مشبک ساختمان با لته کهنه های زيادی که درون شبکه ها به زورچپانده بودند، ‏دو لنگه در ورودی زير زمين کنده شده بود ، چند رديف آجر زير چهار چوب چيده ‏بودند که آن را نگه می داشت . ‏
‏" تابلوی نقا شی کوچکی به شکل محراب مسجد ، زن جوان آبستنی گيس ‏می بافت ، روبروی زن گلدان کوچکی درس اندازه يک وجب مادرم در ‏آن گياه هوم کاشته بود. " خواب مادرم چند روز يک بار تکرار می شد، هر ‏دفعه تا همين جا می گفت، بقيه را نمی گفت، شايد هم نديده بود. دفترچه ياداشت کهنه ‏اش را عوض کرده بود ، شماره ها و اعداد را با دقت در دفترچه جلد چرمی نو می نوشت. ‏
جمعه، مهمانها نان را در سينی های اسفند که گل وبته و ماری سرکوفته بر آن نقش داشت ‏برای وبا زده ها بردند. شنبه، آدم هايی که به انگشتان دست وپا ختم می شوند ،عروسک ‏های خاکستری را از ديوانه ها گرفتند.يکشنبه ،انحلال اداره سانسور .دوشنبه ، پدرم با ‏لبخندی فشرده خواهش کرد قرآن خواندن را شروع کنم . سه شنبه،روی اين برگه آب ‏ريخته وجوهر نم داد ، به زور کلمه" ساری زرد رنگ" از کاغذ سراسر آبی خوانده می ‏شود .چهار شنبه، مارش نظامی بيرق انگليس که با قانون و تار ساخته شده بر فراز لباس ‏های قشقايی پاره پاره . پنجشنبه ، ياهو ، ياحق، يا علی ... ياهو ، ياحق، يا علی ... ياهو ، ‏يا.... دوباره جمعه، گرامافون آهنگ مردار لجن را در ميان عطر درختان نارنج باغ پخش ‏کرد وپيرزن جهود لذت مي برد .شنبه ، پدر مُرد . بالاخره مُرد، همه می گفتند چرا شنبه ‏؟!....شنبه که يهوديان تعطيل اند ...نبايد دست به آتش بزنند !‏
صدای چندشناک باز و بسته شدن در ، آرام ، بدون اينکه کسی در را باز کند يا ببندد . ‏گويي منتظر کسی نبوده ای _آمده _بي بدرود می رود ، باد است !مادرم از صدای باد می ‏ترسيد وقتی شديد می شد و سوز می گرفت. برای همين پنجره ها را هميشه می بست . ‏روزينه ای پنجره را باز کردم ، حصار ها را کشيده بودند ، شبانه ، تازه فهميدم آن همه سر ‏وصدای ديشب برای چه بود . کبوتر خيلی وقت پيش رفته بود و حال لانه بود ميان حصار ‏ها ! ‏
سيگار را ترک کرده ام ، نُه ماه است . اما زير سيگاری سفالی هر روز مملو از ته ‏سيگارهای له شده است . بعضی از آنها هنوز قرمزی ماتيک را به خود دارند . با هر تماس ‏انگشتان زبر وچرکمُرد به پوست ور قلمبيده سر، تعدادی ازمو های ضعيف کنده شده ‏،آرام ، ناآرام روی سفيد کاغذی کتاب می افتد . کلمات به يک باره از هم دور_ ‏نزديک مي شوند. سطر آخر صفحه ،کتاب را بايد ورق زد.گوشه،گوشه های تنم بوی ‏الکل می دهد.درست نُه ماه است که الکل نديده ام، چه رسد به خوردن، آنهم به قدری ‏که روی تنم ريخته باشم. نه ُماهی از سفر دريا می گذشت. نيمه هاي شب هوس کردم ‏نافم را بخارانم. ماسه های ساحل با بوی لاشه مردار و آب لجن لزج از نافم بيرون می ‏آمد. ‏
اُو حرومی خورده بوديم.دو بت، بت دوم به اسرار من بود. جمچهر بالا آورد. توی ماسه ها ‏غلت می زدم. موج دريا تاريک بود، سنگوری با چوب زمختی محکم به بازوهام می زد ‏که زياد داخل آب نروم. "چپ،چپ،چپ ... راست، راست، راست ... ‏مستقيم" " پس چرا سکندری می ری، مگه نمی گی مست نيستی؟!" "کی ‏مسته! بيا، بيا نگاه کن ، می خواهی بدوم! " " يواش، يواش، خوب کی ‏می گه که مستی، جمچهر چرا می گی مسته!" " نری توی ميله ها!" " يه ‏زن داره از کنارت رد می شه، بيا از اين ور!" " چطور اينا می تونن ‏برقصن، ولی ما نه! جمچهر بيا وسط، بيا قرش بديم، بيا توی آب، من ‏مستم؟!" " بگير بخواب مأمورا اومدن! " " اينا که مأمور نيستن، مأمور ‏که موتور نداره! تازه لباساشون کو؟!"‏
در سياهی سرشار از سکوت می آيند، سايه های ابهام. سايه هايی که در چشمان يکايک ‏آنها می توان زهرخند نفرت را با بند بند استخوان های بدن حس کرد. حرمت مرگ را هم ‏نگه نمی دارند. هر يک برای زخمی، کنايه اي، نيش زبانی، تکه گوشتی از زير چشمانم، ‏دشنامی که با خنده می دهند، می آيند. سه تن از سايه ها دست در دوش يکديگر انداخته ‏اند تا سايه ی مرا که از همه کم رنگ تر و تنها تر است برای هميشه بی رنگ کنند.آری، ‏شناختمش، شايد يکی از اينان خودم باشم، نه گمانم يک چيز ازليست. پچ پچ کنان می ‏آيند. از ميان پچ پچ ها کلمه ای به همان مبهمی پچ پچ شنيده می شود، سايه! صدای ‏همهمه ی سايه های ناشناس روی موزيک ملايمی شنيده می شود. چشم می بندم تا صدای ‏موزيک را با تمرکز بيشتری گوش کنم. اما باز تصوير سايه ها غلبه می کنند. ذهن و روح ‏مرا به خود مشغول می کنند. صدای ملايم پچ پچ ها شنيده می شود. هيس! گمانم کسی ‏می آيد، نه صدای باد است! نُه ماه است که می آيد! ‏
سطوح ترک خورده وتار بسته ،انبوهی از تکه های به ظاهر متصل ،ديوار. جابه جا سياهی ‏ها محو می شد .سيفيد، دوباره تارهای ريزو سمج، پيچ پيچ. دهليزهای معرق، رگه نور ‏نشسته بر آنها. ‏
پنجمين روز از نوروز، زاد روزم بود. سالش را فراموش کرده ام. چه فرقی می کند!بر ‏فرض گوشه کاغذ سوخته، تاريخ انقدرها مهم نيست! بيچاره من هنوز به دنيا نيامده، از دنيا ‏رفت. آن سالها نوروز بود نه روز از نو. بهار رنگ کدر مضحکی از ابهام و اسرار ‏داشت.شراب ناب منفذ های کور و کج زندگی را پر کرده بود، منفذهايی که لای هر ‏کدام از آنها ، لاشه سياه ، چرک و لغزنده عشقی عقيم گير کرده بود. هنوز نگاه های ‏گستاخ وبی پروايشان به مردم عامی که با دهن کجی و بيقيدی عارفانه از کنار آنها می ‏گذشتند، دوخته بودند. منفذهايی که پيش از اين بوی درد و سوگ ياس انگيزشان تمام ‏شهر را پر کرده بود. آتش هم به گمانم اين اواخر فهميده بود منشا اين بو کجاست! ‏شراب...شراب...شرابی که در حجره های نمناک و لمس ناپذير قبر خواجه ريخته شده، ‏حجره هايی که در هر کدام از آنها انبوهی از طره های خيس ، لغزنده و عاشق زندانی اند. ‏طره هايی که طعم روياهای عزلتجويانه دارد. طعم يار مه روی. دهان آتش همين طعم را ‏داشت، موقع خوردن نفت ، به جای آب! عوضی، يادمه همه روی کلمه عوضی خيلی ‏
تاکيد داشتند.پنج ساله بود .گورستان مصلا ،جنازه تسليم او را روی سنگ غسالخانه ‏
گذا شته بودند.لخته های خون جسد قبلی هنوز روی سنگ بود. سنگ مثل خاتم فيروزه ‏
می درخشيد . تمام بدن را با دقت شسته بودند .با آب سرد ،آبی که از سرچشمه رکن آباد
می آمد .بينی های همه پر از سدر و کافور بود. پره بينی ها به خارش می افتاد .گويی دم ‏
بينی هر کس تکه ای کافور چسبانده بوده .شايد آتش فراموش نشود ،هيچ وقت،حداقل ‏به اين زودي ها نه ! دوتکه از کفن را تنش کرده بودند .هنوز آب کفن خشک نشده بود .‏
همين طور لکه های می! شيخ نابينايی که به تعبيرخواب می پرداخت و می پنداشت يوسف ‏صديق را ديده است واز برکت او به تعبير رويا واقف شده ،با لحنی که رنگ تندی از بی ‏اعتنايی داشت گفته بود "تکون خورد،به والله تکون خورد،پلکاشو تکون ‏داد،ديدم، به والله ‏
خودم ديدم ." لکه های می هنوز خشک نشده ،آتش را آورده بودند خانه .لب پنجره، ‏روبروی گلدانی که درس به اندازه يک وجب مادرم بود، خوابانده بودند.‏
گلدانی که مادرم گياه هوم در آن کاشته بود. مادرم جلوی جنازه می نشست و تمام روز را ‏
نگاهش می کرد.بعد که همه فهميده بودند مرده،بجز مادرم ،خاکش کردند .‏
يادم هست موقع شستن هر کاری کرده بودند دهنش بسته شود ، نمی شد،باز بود .باز باز ‏،خشک شده بود،همانند خم می ! به جبران تمام زندگيش که دهانش بسته بود. وقتی سيد ‏زاهد خاک می ريخت رويش ، توی دهانش هم خاک رفته ! خاک گور ، خاک پا ‏نخورده، خاکی که شايد زمانی کنگره ايوان شمس العماره بوده يا ايوان فرو ريخته ‏کسری! آه که چه ...‏
انتظار بی لجام ، شايد به گفته پدرم لقمه شبهه ناک خورده ام! حتما آن روزی که دلاکی ‏محل گوشت نظری می داد،ولی روی تابلوی قصابی ها نوشته ذبح گوسفند قربانی فقط در ‏کشتارگاه، نمی دانم شايد آن روز که برای حجامت رفته بودم ، آن مرد روی زخم کمرم ‏کهنه حيض زنش را گذاشته بوده! ‏
چشم می بندم ، دوباره می آيند،آمد و شد. دست های استخوانی و گندم گون با غضروف ‏های درشت. مثل انگشترهای ياقوت نمايان اند، مانند انگششتان پدرم . اگر بدون اطلاع ‏پيرمرد انگشت سبابه اش را بمکی طعم سکنجبين می دهد، شايد هم خون! کوچه باغ های ‏تنگ و تاريک قصرالدشت ، بوی تند درختان انار و نارنج ، بوی تسليم ديوارهای کاهگلی ‏تو سری خورده و کج و معوج. صدای شالاپ و شلوپ قدم ها، هماهنگ با ذکر و ورد پير ‏مرد شده،گل وشل. ديوارهايی که انبوهی از پشته های هيزم داغ روی سر ورقلمبيده آنها ‏با دقت تمام چيده شده.مخصوص پاره کردن گوشت تن ، ديوارهايی که شايد خواجه از ‏ميان آن ها عبور کرده، که اينچنين طعم می می دهد. می ناب خواجه! هوهوی سگ ‏سياهی از آنسوی ديوارهای کاهگلی. خيس شده ، قطره های باران با اشکش يکی شده. له ‏له می زند برای تکه گوشتی از زير چشمانم، زير قطره های زبر باران که به زور و زار می ‏بارد، خيس شده. به خاطر وفا داری! مبادا حتا يک انار پلاسيده نصيب يکی از هزاران ‏دست عابر شود. دست هايی که حسرت داشتن انار سرخی را دارند که آن را با تمام ‏وجودشان ،با دست های تماما خاکستريشان حس کنند . بوی انار ... دستانم روزی طعم ‏خون انار را حس کرده و داغ بوسه نفرت آميز سگی را آويزه گوش خود کرده. دستم را ‏محکم گرفته و با خودش می برد، پشت سر خودش . پاهايم را جای پاهای اون می گذارم. ‏پشت سر فقط رد پای يک نفر مانده. ‏
رسيديم، در چوبی باغ ، يک لنگه در نيمه سوخته است. پير مرد تبر و کشکولش را به من ‏داد . زنجير کلفتی را که گره کور خورده بود، باچالاکی خاصی باز کرد.تبر و کشکول را ‏گرفته بود . قدم هام پشت سر اون برداشته می شد . گوشه باغ ، آن دور ها ، ساختمان کهنه ‏ای بود . آجر ها ی سفيد رنگ رفته، پنجره هايي که با دقت تمام پشت آنها ديوار کشيده ‏شده ، طوری که برای تشخيص پنجره ها از ديوار ، حتماً بايد اهل آن خانه می بودی ‏‏!سقف اصلی ساختمان به مرور زمان از بين رفته بود و فقط ديوار های کج اطراف به زور ‏مقاومت مي کردند. تمام شاخه های ريز و درشت درختان نارنج قطع شده بود . تا جايي ‏که مي شد درختان را از ريشه کنده بودند. بعد ها از همين پيرمرد شنيدم ، صاحب باغ يک ‏درجه دار قاجاری بوده . ‏
ريگ های کف باغ خيس شده ، رنگ سرخ براقي به خود گرفته اند . قرچ و قرچ قدم ‏های ما از نم نم باران قوی تر بود . باران زبری که به زور و زار از لابه لای برگ ها ی ‏نارنج خشک شده زير ريگ ها مدفون مي شد. حوضي دُرس به اندازه يک وجب مادرم ، ‏يک موزاييک، موزاييک قرمز رنگ رفته روی قبر آتش است . پايم درون يک گودال ‏افتاد ، پاچه شلوارم گلی شده . بوی شراب جا افتاده خواجه در تمام باغ پيچيده بود . نور ‏ضعيفي از دريچه اتاق تک ودرو افتاده کنج باغ سو سو مي زند . هر دو پاچه شلوارش ‏خيس خيس شده بود . دست ها ی زمخت و پينه بسته اش هنوز دستم را می فشرد . خش ‏خش گيوه های کهنه و چرک به گوش تمامی ريگ ها آشنا بود .پاها روی زمين کشيده ‏می شد ، گويي از زاد روزش از زمين کنده نشده بودند . طاقت دوری يکديگر را نداشتند ‏‏.از پيرمرد جدا شدم ،بالا خره جدا شدم! به طرف کنج باغ ، همان اتاق تک و دور افتاده ‏رفتم . ديوار ها تا نيمه خزه بسته بود . بالای ديوار ها گله به گله تکيده ، سه کنج ديوار از ‏ميان خزه ها شاخه نيلوفری که معلوم بود بار ها شکسته و دوباره رشد کرده ، تا نيمه ناودان ‏حلبی را پوشانده بود . ناودانی که از آن چرک و کثافت مي ريخت ، موقع باران _اگر مي ‏باريد! _ چکه چکه قطرات آب درون هاون سنگي،آن طرف ترتک درخت انار . همان ‏زن آبستن ،گيس ها ی سياه ، دو گوی ميشی را در بغل گرفته ، نگاه نيمه تمام. گلدانی ‏ُدرس به اندازه يک وجب مادرم که گياه هوم در آن کاشته بود ، در دست . لباس نيمی ‏پاره سفيد ، خزه ها را با انگشت اشاره اش از روی ديوار مي کند ، مقداری از آن را مزه ‏مزه مي کرد . صورتش را آرام به هم مي کشيد . خيسی ريگ ها ی سرخ پای زن را ‏نوازش مي داد . در مقابل مجمر آتش ايستاده بود ، چند ساقه از گياه هوم ، با آداب و ‏شستشوی خاص با شاخه ای از درخت انار و قدری آب زور با ترتيب خاص در هاون ‏سنگی مي فشرد ،همراه با هم سرود اوستا مي خوانديم! ‏
شب آدينه، آدينه ای که مادرم مرد ! ميدان بهارستان ، عمارت کهنه فتوگرافی ميهن ، ‏مجسمه در حال فرار در وسط ميدان ، دور تا دور آن کاج های محراب واره و شمشادها . ‏خطوط عابر پياده را کارگرهای شهرداری سفيد سفيد می کردند ، با کليشه های آهنی. ‏ذره ای رنگ از خطوط بيرون نمی زد. بسته بندی شده .گربه ای سياه و لنگان از روی آنها ‏رد شد و رد پايش روی کل خطوط يک در ميان افتاد. کارگری که آنسوی چهارراه ‏رنگ می زد ، فرياد زد "هوی!...کجا می ری ؟!" با پوزخند ملايمی دوباره گفت "جايی ‏نمی ری ؟!..." سپور شهرداری پاهايش را محکم روی خطوط بسته بندی شده گذاشت و با ‏خوشحالی گفت " خشک شده ! "‏

‏ ‏
‏ 29/آبان /1383‏








‏ ‏
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32262< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي